داستان شب
Summary: ما هر شب راس ساعت 23، برای شما یک داستان کوتاه میخوانیم.
- Visit Website
- RSS
- Artist: shenoto | داستان شب
- Copyright: 2015-2018 shenoto - For Personal Use Only
Podcasts:
وقتی عاشق بودم همه چی فرق می کرد. چیزها رو این جوری نمی دیدم. همین آدم نبودم. اغلب به خودم می گفتم : شغل خوبی داری. هر روز صبح موقع رفتن، مادربزرگ رو با محبت می بوسیدم و واقعا فکر می کردم این جا جای قشنگیه. یه جای ساکت و دوست داشتنی واسه زندگی . تو کشتارگاه بهش برخوردم. اونجا کار نمی کرد... داستان "منگی" نویسنده : ژوئل اگلوف برگردان : اصغر نوری خوانش : سمیرا نعمت الهی
وقتی عاشق بودم همه چی فرق می کرد. چیزها رو این جوری نمی دیدم. همین آدم نبودم. اغلب به خودم می گفتم : شغل خوبی داری. هر روز صبح موقع رفتن، مادربزرگ رو با محبت می بوسیدم و واقعا فکر می کردم این جا جای قشنگیه. یه جای ساکت و دوست داشتنی واسه زندگی . تو کشتارگاه بهش برخوردم. اونجا کار نمی کرد... داستان "منگی" نویسنده : ژوئل اگلوف برگردان : اصغر نوری خوانش : سمیرا نعمت الهی
برای پدرم لباس شبی از حریر بنفش برای باکره ای 37 ساله دوخته ام. کتف های زیبا و خوش تراشی داشت. سعی کردم بند هایی که حریر بفش را روی تنش نگه می دارد، در قسمت شانه ها باریک باشد تا زیبایی طبیعی کتف هایش را پنهان نکند. پشت لباس هم با چین هایی لخت تا بالای کمرش باز است. پیرمردهایی مثل من که دوازده سال است با هیچ زنی نخوابیده اند ، چنین زیبایی هایی را خوب درک می کنند. به نظر من هیچ ناکامی و غمی در جهان وجود ندارد که نتوان آن را با نخ و پارچه های رنگی پوشاند... داستان "لباس شب" نویسنده و خوانش : علیرضا ایرانمهر موسیقی تنظیم : آرش سلگی
برای پدرم لباس شبی از حریر بنفش برای باکره ای 37 ساله دوخته ام. کتف های زیبا و خوش تراشی داشت. سعی کردم بند هایی که حریر بفش را روی تنش نگه می دارد، در قسمت شانه ها باریک باشد تا زیبایی طبیعی کتف هایش را پنهان نکند. پشت لباس هم با چین هایی لخت تا بالای کمرش باز است. پیرمردهایی مثل من که دوازده سال است با هیچ زنی نخوابیده اند ، چنین زیبایی هایی را خوب درک می کنند. به نظر من هیچ ناکامی و غمی در جهان وجود ندارد که نتوان آن را با نخ و پارچه های رنگی پوشاند... داستان "لباس شب" نویسنده و خوانش : علیرضا ایرانمهر موسیقی تنظیم : آرش سلگی
امروز گمونم باید 4 شنبه باشه. 14 یا 15 اردیبهشت 87 . صبح ساعت 5 و خورده ای از خواب پا شدم. کلید دفتر کار توی جیبم جا مونده بود. کلید عزتی، آبدارچیمون. باید زودتر می بردم اداره . قبل از اینکه عزتی برسه. حموم کردم . ریش نتراشیدم. حوصله نداشتم. صورتمم از اصلاح های مکرر ، آش و لاش شده بود. مو زیر پوستم گره گره میشه . لاخ های سفید موهای ریشمم بیشتر شده... داستان "چندم اردیبهشت" نویسنده : علیرضا روشن خوانش : حمیدرضا دانش
امروز گمونم باید 4 شنبه باشه. 14 یا 15 اردیبهشت 87 . صبح ساعت 5 و خورده ای از خواب پا شدم. کلید دفتر کار توی جیبم جا مونده بود. کلید عزتی، آبدارچیمون. باید زودتر می بردم اداره . قبل از اینکه عزتی برسه. حموم کردم . ریش نتراشیدم. حوصله نداشتم. صورتمم از اصلاح های مکرر ، آش و لاش شده بود. مو زیر پوستم گره گره میشه . لاخ های سفید موهای ریشمم بیشتر شده... داستان "چندم اردیبهشت" نویسنده : علیرضا روشن خوانش : حمیدرضا دانش
گرد و غلمبه شده مثل جغد نشسته بود و پشت پهنش را چسبانده بود به دیوار شوره زده. یک جوری میخ شده بود تو صورتم و یکریز مرا می پایید. چشم های عجیب و غریبی داشت. فقط یکی از چشماش تکون می خورد. چشم چپش. وقتی که کله اش را یکوری می کرد تا بهتر ببیند ، مردمک چشم چپش سر می خورد . مثل تیله چرک گرفته ف می چسبید گوشه حدقه. اما چشم راستش این جوری نبود. چون تیله مشکی وامانده اش ، بی حالت ، همان وسط مانده بود و تکان هم نمی خورد. طوری که انگار از پشت پیچ شده بود! دل آشوبه گرفتم. بر و بر نگاهش پر از سکوت بود... داستان "چاه" نویسنده : احمد آرام خوانش : نوشین فراحمدی
گرد و غلمبه شده مثل جغد نشسته بود و پشت پهنش را چسبانده بود به دیوار شوره زده. یک جوری میخ شده بود تو صورتم و یکریز مرا می پایید. چشم های عجیب و غریبی داشت. فقط یکی از چشماش تکون می خورد. چشم چپش. وقتی که کله اش را یکوری می کرد تا بهتر ببیند ، مردمک چشم چپش سر می خورد . مثل تیله چرک گرفته ف می چسبید گوشه حدقه. اما چشم راستش این جوری نبود. چون تیله مشکی وامانده اش ، بی حالت ، همان وسط مانده بود و تکان هم نمی خورد. طوری که انگار از پشت پیچ شده بود! دل آشوبه گرفتم. بر و بر نگاهش پر از سکوت بود... داستان "چاه" نویسنده : احمد آرام خوانش : نوشین فراحمدی
اگرچه گفتن این مطلب برایم چندان خوشایند نیست ، اما به این نتیجه رسیده ام که توانایی نوشتنم کاملا بستگی به پنجره ای دارد که رو به خانه سرهنگ باز می شود. به نظر ابلهانه می آید اما امروز صبح ، راس ساعت 6 که رادیو برای چندمین بار اخبار کپک زده دیروز را نشخوار می کرد، صدای برخورد میله های آهنی با کفپوش پیاده رو ، بعد از 4 هفته دوباره مرا پشت پنجره کشاند و درست همان لحظه دریافتم که از روزی که سرهنگ پنجره قدی اتاق نشیمنش را باز کرد و تمام فحش هایی که در طول هفتاد سال به گنجینه گوهربار دانشش سپرده بود، در چند ثانیه نثارم کرد، حتی یک کلمه هم ننوشتم... داستان "سرهنگ تمام" نویسنده : آتوسا افشین نوید خوانش : غزال صداقت
اگرچه گفتن این مطلب برایم چندان خوشایند نیست ، اما به این نتیجه رسیده ام که توانایی نوشتنم کاملا بستگی به پنجره ای دارد که رو به خانه سرهنگ باز می شود. به نظر ابلهانه می آید اما امروز صبح ، راس ساعت 6 که رادیو برای چندمین بار اخبار کپک زده دیروز را نشخوار می کرد، صدای برخورد میله های آهنی با کفپوش پیاده رو ، بعد از 4 هفته دوباره مرا پشت پنجره کشاند و درست همان لحظه دریافتم که از روزی که سرهنگ پنجره قدی اتاق نشیمنش را باز کرد و تمام فحش هایی که در طول هفتاد سال به گنجینه گوهربار دانشش سپرده بود، در چند ثانیه نثارم کرد، حتی یک کلمه هم ننوشتم... داستان "سرهنگ تمام" نویسنده : آتوسا افشین نوید خوانش : غزال صداقت
امروز فهمیدم که رفته ای . درست بعد از دوسال و چهار ماه و دو روز . انگار یک نفر همه دنیا رو بلند کرد و کوبیدش توی سر من. درست روی همین موهای کوتاه پسرانه ام که همین یک هفته پیش بابت هایلایت شرابی شان درست و حسابی پیاده شدم. امروز جلوی در مجتمع که رسیدم غروب بود. باران بیست و نه اسفند می ریخت روی تمام خیابان ها . می دوید روی جوب ها و حتی از روی کلفتی سوئی شرت سفید من هم رد شده بود و می فهمیدم که دست می کشد روی تنم. تو تا همین امروز نرفته بودی... داستان " درد مشترک" نویسنده و خوانش : سحر ببران
امروز فهمیدم که رفته ای . درست بعد از دوسال و چهار ماه و دو روز . انگار یک نفر همه دنیا رو بلند کرد و کوبیدش توی سر من. درست روی همین موهای کوتاه پسرانه ام که همین یک هفته پیش بابت هایلایت شرابی شان درست و حسابی پیاده شدم. امروز جلوی در مجتمع که رسیدم غروب بود. باران بیست و نه اسفند می ریخت روی تمام خیابان ها . می دوید روی جوب ها و حتی از روی کلفتی سوئی شرت سفید من هم رد شده بود و می فهمیدم که دست می کشد روی تنم. تو تا همین امروز نرفته بودی... داستان " درد مشترک" نویسنده و خوانش : سحر ببران
گاهی فقط سکوت حرف می زند. یعنی بهتر از ساکت بود تا اینکه همه حرف های دلت را به کسی بگویی و بعد همان حرف ها، چماق شوند و توی سرت بزنند و هزار بار از خدا بخواهی که کاش خفقان گرفته بودی و یا اصلا حرف نمی زدی! همان روز صبح که سرگرد تازه سرهنگ شده با آن کله کچل و ریش بورش گفت : اگه من جای فرماندت بودم، می فرستادمت جایی که بفهمی خدمت یعنی چی ! ... داستان "فرانکفورت مثل تهران نیست" نویسنده و خوانش : امیر پروسنان
گاهی فقط سکوت حرف می زند. یعنی بهتر از ساکت بود تا اینکه همه حرف های دلت را به کسی بگویی و بعد همان حرف ها، چماق شوند و توی سرت بزنند و هزار بار از خدا بخواهی که کاش خفقان گرفته بودی و یا اصلا حرف نمی زدی! همان روز صبح که سرگرد تازه سرهنگ شده با آن کله کچل و ریش بورش گفت : اگه من جای فرماندت بودم، می فرستادمت جایی که بفهمی خدمت یعنی چی ! ... داستان "فرانکفورت مثل تهران نیست" نویسنده و خوانش : امیر پروسنان
بعضی صبح ها که از خواب بیدار می شدم ، دلم می خواست با پیرهن خواب کهنه ، موهای شانه نکرده و جوراب های لنگه به لنگه ، جلوی تلویزیون بنشینم و کارتون تماشا کنم. کارتون های والت دیزنی رو دوست داشتم. دلم می خواست انگور بی دانه جلویم بگذارند و در دنیای دختر خاکستر نشین، زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله غرق شوم. دلم می خواست دختر خاکستر نشین... داستان "لنگه به لنگه" نویسنده : زویا پیرزاد خوانش : شیوا هندی