![داستان شب show](https://d3dthqtvwic6y7.cloudfront.net/podcast-covers/000/089/153/medium/.jpg)
داستان شب
Summary: ما هر شب راس ساعت 23، برای شما یک داستان کوتاه میخوانیم.
- Visit Website
- RSS
- Artist: shenoto | داستان شب
- Copyright: 2015-2018 shenoto - For Personal Use Only
Podcasts:
همه تعریف کنان همیشه ایام دست تشویق به کارهایم زده بودند و گلی بر گردن جانم نهاده ، اما از کودکی هر روز تشویق برایت کابوس شود را می فهمی ؟! توقع چشمان انتظار را که هر لحظه فتحی جدید از تو می خواهند چه ؟! سطوح توقعاتشان از من بی انگیزه کورشان کرده بود و می پنداشتند که خواهان پیروزی افق های دست نایافته منند. بی آنکه بفهمند خفه شدن در باتلاق تشویق ها هیچ سودی برایم ندارد و نخواهد داشت... داستان "همین چند روز پیش" نویسنده و خوانش : محمد ذاکرحسین
همه تعریف کنان همیشه ایام دست تشویق به کارهایم زده بودند و گلی بر گردن جانم نهاده ، اما از کودکی هر روز تشویق برایت کابوس شود را می فهمی ؟! توقع چشمان انتظار را که هر لحظه فتحی جدید از تو می خواهند چه ؟! سطوح توقعاتشان از من بی انگیزه کورشان کرده بود و می پنداشتند که خواهان پیروزی افق های دست نایافته منند. بی آنکه بفهمند خفه شدن در باتلاق تشویق ها هیچ سودی برایم ندارد و نخواهد داشت... داستان "همین چند روز پیش" نویسنده و خوانش : محمد ذاکرحسین
آدم با دیگران نمی تونه رشد کنه. آدم فقط با گریختن از چنگ عشقی که نسبت به ما ابراز می کنند می تونه رشد کنه . عشقی که گمان می کنند برای شناختن ما کافیه. آدم فقط با انجام کارهایی بدون حساب و کتاب پس دادن به اون ها می تونه بزرگ بشه. تازه اگر هم حساب و کتاب پس بدن، سر در نمیاره. چون اون کارها با اون قسمت از آدم پیدا می شه که ناپیدا و دست نیافتنیه. بخشی که زیر شنل پوشاننده عشق که به روی شونه هایمون انداخته ، قرار نگرفته... داستان "دیوانه بازی" نویسنده : کریستین بوبن برگردان : پرویز شهدی خوانش : یاشار ابراهیمی
آدم با دیگران نمی تونه رشد کنه. آدم فقط با گریختن از چنگ عشقی که نسبت به ما ابراز می کنند می تونه رشد کنه . عشقی که گمان می کنند برای شناختن ما کافیه. آدم فقط با انجام کارهایی بدون حساب و کتاب پس دادن به اون ها می تونه بزرگ بشه. تازه اگر هم حساب و کتاب پس بدن، سر در نمیاره. چون اون کارها با اون قسمت از آدم پیدا می شه که ناپیدا و دست نیافتنیه. بخشی که زیر شنل پوشاننده عشق که به روی شونه هایمون انداخته ، قرار نگرفته... داستان "دیوانه بازی" نویسنده : کریستین بوبن برگردان : پرویز شهدی خوانش : یاشار ابراهیمی
وقتی جلوی رویم بودی نگفتم چقدر دلتنگت بودم. دلتنگ یک بار دیگر با تو حرف زدنم . برایت نگفتم برای اینکه ببینمت مردد بودم. نگفتم از تو چنان تصویر مقدسی در ذهنم ساخته بودم که هیییچ کس . حتی خودت! حق نداشت به آن تصویر نزدیک شود. که هر نزدیک شدنی ، خراب کردنش بود... داستان "ردپاهای ما روی برف" نویسنده : آزیتا ملکی خوانش : مژده موسوی
وقتی جلوی رویم بودی نگفتم چقدر دلتنگت بودم. دلتنگ یک بار دیگر با تو حرف زدنم . برایت نگفتم برای اینکه ببینمت مردد بودم. نگفتم از تو چنان تصویر مقدسی در ذهنم ساخته بودم که هیییچ کس . حتی خودت! حق نداشت به آن تصویر نزدیک شود. که هر نزدیک شدنی ، خراب کردنش بود... داستان "ردپاهای ما روی برف" نویسنده : آزیتا ملکی خوانش : مژده موسوی
شب اول که ابراهیم نیامد ، تا صبح خواب به چشمش نیامد و هی از این دنده به آن دنده شد. تا سپیده صبح که هول هولکی پاشد احمدی و ممدی رو به زور از جا بلند کرد. یکی یک تکه نان داد دستشان . چادرش را انداخت سرش و تا سر پل تجریش برسد، همه اش را دوید. تو اتوبوس که نشست تازه به صرافت افتاد که یکی از بچه ها می توانست روی زانویش بنشیند و یکیم کنارش بایستد! اصلا زن جماعت کم عقل است. کاش خدا زن جماعت را اصلا خلق نمی کرد!!!... داستان “مردی که برنگشت" نویسنده : سیمین دانشور خوانش : نوشین فراحمدی
شب اول که ابراهیم نیامد ، تا صبح خواب به چشمش نیامد و هی از این دنده به آن دنده شد. تا سپیده صبح که هول هولکی پاشد احمدی و ممدی رو به زور از جا بلند کرد. یکی یک تکه نان داد دستشان . چادرش را انداخت سرش و تا سر پل تجریش برسد، همه اش را دوید. تو اتوبوس که نشست تازه به صرافت افتاد که یکی از بچه ها می توانست روی زانویش بنشیند و یکیم کنارش بایستد! اصلا زن جماعت کم عقل است. کاش خدا زن جماعت را اصلا خلق نمی کرد!!!... داستان “مردی که برنگشت" نویسنده : سیمین دانشور خوانش : نوشین فراحمدی
گفتم اگه آدم به همین سادگی ، فقط با چندتا اصل کلی در همه جعبه های دنیا رو باز کنه که دیگه زندگی فایده ای نداره ، جذابیتی نداره ، کلا فکر کنم برای همینه که زندگیاتون تو اروپا انقدر بی مزه است. خلاقیت نداره . خواهرم گفت پس باید مثه شماها تو ایران هر روز برای هر کار ساده ای کلی آدرنالین ترشح کنم؟! عزیزم من سلامتی قلبم و دوست دارم... داستان “شکلات با شراب تلخ" نویسنده و خوانش : علیرضا ایرانمهر
گفتم اگه آدم به همین سادگی ، فقط با چندتا اصل کلی در همه جعبه های دنیا رو باز کنه که دیگه زندگی فایده ای نداره ، جذابیتی نداره ، کلا فکر کنم برای همینه که زندگیاتون تو اروپا انقدر بی مزه است. خلاقیت نداره . خواهرم گفت پس باید مثه شماها تو ایران هر روز برای هر کار ساده ای کلی آدرنالین ترشح کنم؟! عزیزم من سلامتی قلبم و دوست دارم... داستان “شکلات با شراب تلخ" نویسنده و خوانش : علیرضا ایرانمهر
بیستم مارچ یکم فروردین ! آخر این تقویم را کجای دلم بگذارم که در بیستمین روز سومین ماه سال باید همه چیز نو شود؟! این جا نیمه شب اول ژانویه شور و هیجان واقعی سال نو به دل آدم نمی دهد و نوروز هم که می شود ، تقویم دیگر اولین روز اولین ماه سال نیست . برای همین همیشه یک چشم آدم به تقویم این جا و درس و امتحان و موعد پروژه هاست و یک چشم به تقویم خودمان... داستان "نوروز به وقت قطب شمال" نویسنده و خوانش : سیروس رضوانی فر
بیستم مارچ یکم فروردین ! آخر این تقویم را کجای دلم بگذارم که در بیستمین روز سومین ماه سال باید همه چیز نو شود؟! این جا نیمه شب اول ژانویه شور و هیجان واقعی سال نو به دل آدم نمی دهد و نوروز هم که می شود ، تقویم دیگر اولین روز اولین ماه سال نیست . برای همین همیشه یک چشم آدم به تقویم این جا و درس و امتحان و موعد پروژه هاست و یک چشم به تقویم خودمان... داستان "نوروز به وقت قطب شمال" نویسنده و خوانش : سیروس رضوانی فر
همیشه همین طور بود در اتوبوس ، در صف گوشت یا نان در مطب دکتر یا صف سینما همیشه به آدم های دور و بر نگاه می کرد. برای کشتن وقت یک بازی اختراع کرده بود. به آدم ها نگاه می کرد و از روی ظاهر و حرکات سعی می کرد خصوصیاتشان را حدس بزند. عصبیه، بی دست و پا و ترسوه ، از خودراضیه ، تازه به پول و پله رسیده . بعد زندگی روزمره هرکدام را در سر می پروراند و مجسم می کرد. قاتی اتفاقات و درگیر مسائلشان می شد. شادی هایشان را خوشحالی می کرد و از بدبیاری و غم و غصه هایشان غصه می خورد. داستان "نیمکت" نویسنده : زویا پیرزاد خوانش : سعید عسکرزاده
همیشه همین طور بود در اتوبوس ، در صف گوشت یا نان در مطب دکتر یا صف سینما همیشه به آدم های دور و بر نگاه می کرد. برای کشتن وقت یک بازی اختراع کرده بود. به آدم ها نگاه می کرد و از روی ظاهر و حرکات سعی می کرد خصوصیاتشان را حدس بزند. عصبیه، بی دست و پا و ترسوه ، از خودراضیه ، تازه به پول و پله رسیده . بعد زندگی روزمره هرکدام را در سر می پروراند و مجسم می کرد. قاتی اتفاقات و درگیر مسائلشان می شد. شادی هایشان را خوشحالی می کرد و از بدبیاری و غم و غصه هایشان غصه می خورد. داستان "نیمکت" نویسنده : زویا پیرزاد خوانش : سعید عسکرزاده
اگر تو هم با میترا خواهرم بروی بازارچه و ماهی فروش بی تربیتی بهت بگوید خانم ماهی! چکار می کنی ؟! پدرش را در می آورم . آدم پررو و بی حیا را باید کتک زد . خوب آنها هم همین کار را می کنند . باید بروی پول ماهی را بدهی . - نمی دهم تا چشمشان کور شود و به زن و دختر مردم متلک نگویند. نگویند خانم ماهی! مادر درست پسرش را گرفت و کشید و برد که پول ما را بدهد! ما دانه ای 300 تومان می ارزیدیم. داستان "دهل و لگن" نویسنده : هوشنگ مرادی کرمانی خوانش : معصومه احمدپور