داستان شب
Summary: ما هر شب راس ساعت 23، برای شما یک داستان کوتاه میخوانیم.
- Visit Website
- RSS
- Artist: shenoto | داستان شب
- Copyright: 2015-2018 shenoto - For Personal Use Only
Podcasts:
نشستم روی یه نیمکت خالی همون اول پارک. هوا نه سرد بود و نه گرم. لکه های بزرگ ابر توی آسمون، با وزش باد دائم فضا رو تاریک و روشن می کردند و فضای فضایی و ناب و به قول خودمون دو نفره . ساعت چند دقیقه ای از 5 می گذشت اما هنوز نیومده بود. شاخه گل رز بلندی که دستم بود رو گذاشتم روی نیمکت و دست کردم توی جیبم و شکلاتی که براش خریده بودم را آروم لمس کردم.اولین بار بود از نزدیک می دیدمش... داستان "عاشق چشم بسته" نویسنده و خوانش : محمد واعظی
پسری 10 ساله بودم که بر اثر یک حادثه متوجه شدم مادر من یک زن قهرمان و بسیار شجاع است. و امروز که 45 سال دارم و 35 سال از آن زمان گذشته ، با رفتارهایی که از او دیدم ، خیلی بیش از گذشته مادرم را یک قهرمان می دانم. نخستین بار که متوجه شجاعت مادر شدم، در یک روز جمعه سرد زمستانی... داستان "روشنایی شب" نویسنده : بهروز بهزادی خوانش : نیما بانک
پسری 10 ساله بودم که بر اثر یک حادثه متوجه شدم مادر من یک زن قهرمان و بسیار شجاع است. و امروز که 45 سال دارم و 35 سال از آن زمان گذشته ، با رفتارهایی که از او دیدم ، خیلی بیش از گذشته مادرم را یک قهرمان می دانم. نخستین بار که متوجه شجاعت مادر شدم، در یک روز جمعه سرد زمستانی... داستان "روشنایی شب" نویسنده : بهروز بهزادی خوانش : نیما بانک
والا به خدا خودمونم راضی نبودیم. هی گفتیم یه تخم مرغ زیر چرخش بشکونه کافیه دیگه. شیرینی هم نمی خوایم. ماشین چینی که دیگه شکرونه نداره. اما کریم آقا ول کن نبود. اصرار که برای پاقدم مبارک شاسی بلندش باید یه رفت و برگشت جاده هراز مهمونمون کنه. بالاخره گفتیم خوب پنجشنبه صبح سه روز مونده به عید هممون رو ریخت بالا. کتابی کیپ هم و رو هم نشستیم تا خود محمودآباد... داستان "زندگی دوگانه کریم" نویسندگان : سروش صحت ، امیرحسین هاشمی ، ایمان صفایی ، زهرا درمان خوانش : یاشار ابراهیمی
والا به خدا خودمونم راضی نبودیم. هی گفتیم یه تخم مرغ زیر چرخش بشکونه کافیه دیگه. شیرینی هم نمی خوایم. ماشین چینی که دیگه شکرونه نداره. اما کریم آقا ول کن نبود. اصرار که برای پاقدم مبارک شاسی بلندش باید یه رفت و برگشت جاده هراز مهمونمون کنه. بالاخره گفتیم خوب پنجشنبه صبح سه روز مونده به عید هممون رو ریخت بالا. کتابی کیپ هم و رو هم نشستیم تا خود محمودآباد... داستان "زندگی دوگانه کریم" نویسندگان : سروش صحت ، امیرحسین هاشمی ، ایمان صفایی ، زهرا درمان خوانش : یاشار ابراهیمی
می گویم چرا کسی زنگ نمی زند بگوید: فضل الله خان ! اولین دندون پسرم کیومرث ، همین امروز صبح نیش زد. می شنوی امین آقا؟ این ها همه شان فقط بلدند نفوس بد بزنند. ناله کنند که : عمه جانم فوت کرده! دنده هام . این دنده راستم . اینجام درد می کنه! آن وقت من حرفی نمی زنم. چندین و چند سال است . می شنوی زن ؟ پای راستم دائم ، انگار که گر گرفته باشد می سوزد. اما من حرفی نمی زنم. رفیق راه پیری من است این درد... داستان "انفجار بزرگ" نویسنده : هوشنگ گلشیری خوانش : پویا پزشکیان
می گویم چرا کسی زنگ نمی زند بگوید: فضل الله خان ! اولین دندون پسرم کیومرث ، همین امروز صبح نیش زد. می شنوی امین آقا؟ این ها همه شان فقط بلدند نفوس بد بزنند. ناله کنند که : عمه جانم فوت کرده! دنده هام . این دنده راستم . اینجام درد می کنه! آن وقت من حرفی نمی زنم. چندین و چند سال است . می شنوی زن ؟ پای راستم دائم ، انگار که گر گرفته باشد می سوزد. اما من حرفی نمی زنم. رفیق راه پیری من است این درد... داستان "انفجار بزرگ" نویسنده : هوشنگ گلشیری خوانش : پویا پزشکیان
بیش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند. هاجر صبح روز چهارم بقچه خود را بست و با شوهرش عنایت الله دوباره راه افتادند. عصر یک روز وسط هفته بود. زن و شوهر سلانه سلانه تا تجریش قدم زدند. در آنجا هاجر از اتوبوس شهر بالا رفت و شوهرش جعبه ی آینه به گردن راه نیاوران را در پیش گرفت. در این سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند، نتوانسته بود حتی یک تله موش بفروشد. هاجر شاید 25 سال داشت... داستان "لاک صورتی" نویسنده : جلال آل احمد خوانش : نوشین فراحمدی
بیش از سه روز نتوانستند امام زاده قاسم بمانند. هاجر صبح روز چهارم بقچه خود را بست و با شوهرش عنایت الله دوباره راه افتادند. عصر یک روز وسط هفته بود. زن و شوهر سلانه سلانه تا تجریش قدم زدند. در آنجا هاجر از اتوبوس شهر بالا رفت و شوهرش جعبه ی آینه به گردن راه نیاوران را در پیش گرفت. در این سه روزی که امام زاده قاسم مانده بودند، نتوانسته بود حتی یک تله موش بفروشد. هاجر شاید 25 سال داشت... داستان "لاک صورتی" نویسنده : جلال آل احمد خوانش : نوشین فراحمدی
اول اینجا تو آسایشگاه به من می گن حصیر بباف ، نقاشی کن، خط بنویس اما من به کی بگم مادرزاد غواصم . بابام هم غواص بود. بابای بابام . اون هم بابای بابای باباش و بازم بابای باباش. همگی غواص بودند. بچه که بودم وقتی به بابام گفتم من رو کی می بری دریا ؟ بهم نگاه کرد و گفت : بِچه هر موقع قدت اندازه مو شد می بِرومت دِریا. منم بهش نگاه کردم و بی اعتنای نگاه من می رفت که بره دریا... داستان "مرا صدا کن . . ." نویسنده و خوانش : محمدامین چیت گران
اول اینجا تو آسایشگاه به من می گن حصیر بباف ، نقاشی کن، خط بنویس اما من به کی بگم مادرزاد غواصم . بابام هم غواص بود. بابای بابام . اون هم بابای بابای باباش و بازم بابای باباش. همگی غواص بودند. بچه که بودم وقتی به بابام گفتم من رو کی می بری دریا ؟ بهم نگاه کرد و گفت : بِچه هر موقع قدت اندازه مو شد می بِرومت دِریا. منم بهش نگاه کردم و بی اعتنای نگاه من می رفت که بره دریا... داستان "مرا صدا کن . . ." نویسنده و خوانش : محمدامین چیت گران
ما از اون خونواده هایی نبودیم که بتونیم سه شنبه ها بریم شمال، شلوارک بپوشیم جوج بزنیم با نوشابه ! شمال دور بود. جوج گرون بود. نوشابه هم که اساسا برای ما خوب نبود. فوق فوقش پنجشنبه ها عصر بابامون خونواده چهارنفریشو با یکم لک ولوازم به صورت پرسی سوار موتور قراضه اش می کرد و پت پت پت می روند تا اولین محل قابل اتراق ... داستان "یک آرزوی ساده" نویسنده و خوانش : سلماز آتش افروز
ما از اون خونواده هایی نبودیم که بتونیم سه شنبه ها بریم شمال، شلوارک بپوشیم جوج بزنیم با نوشابه ! شمال دور بود. جوج گرون بود. نوشابه هم که اساسا برای ما خوب نبود. فوق فوقش پنجشنبه ها عصر بابامون خونواده چهارنفریشو با یکم لک ولوازم به صورت پرسی سوار موتور قراضه اش می کرد و پت پت پت می روند تا اولین محل قابل اتراق ... داستان "یک آرزوی ساده" نویسنده و خوانش : سلماز آتش افروز
غروب یک روز تابستانی بود که پدر زهرا مرد. مثل هر روز روی تخته سنگی نشسته بود و به گاو های ده که از چرای روزانه برمی گشتند نگاه می کرد، که صدای جیغ و شیون از خونشون بلند شد. هربار که کسی توی ده می مرد، همین صدای آشنا رو می شنید. اما این بار صدا بلندتر و جیغ ها سوزناک تر بود. پدرش روحانی بود و نفوذ و محبوبیت زیادی بین مردم ده داشت.از روی سنگ بلند شد... داستان "چشم هایش" نویسنده : علیرضا خمسه خوانش : نیما بانک
غروب یک روز تابستانی بود که پدر زهرا مرد. مثل هر روز روی تخته سنگی نشسته بود و به گاو های ده که از چرای روزانه برمی گشتند نگاه می کرد، که صدای جیغ و شیون از خونشون بلند شد. هربار که کسی توی ده می مرد، همین صدای آشنا رو می شنید. اما این بار صدا بلندتر و جیغ ها سوزناک تر بود. پدرش روحانی بود و نفوذ و محبوبیت زیادی بین مردم ده داشت.از روی سنگ بلند شد... داستان "چشم هایش" نویسنده : علیرضا خمسه خوانش : نیما بانک