انگار من نیستم!




داستان شب show

Summary: من چشم هایش را می فهمیدم و خوب می دانم تمام وزن این زندگی را یک نخ پوسیده تحمل می کند. نخی که هر لحظه ممکن است با جمله ای پاره شود و زندگیمان را شبیه یک کریستالی که بر روی زمین سخت می افتد ، رها کند تا به هزار تکه تقسیم شود. وبرای همیشه رفتن و باز نگشتن و برای پاره کردن این نخ چه فرصتی بهتر از الان! ... داستان "انگار من نیستم" نویسنده و خوانش : کورش محمدی