![داستان شب show](https://d3dthqtvwic6y7.cloudfront.net/podcast-covers/000/089/153/small/.jpg)
Summary: یک روز صبح مرا اعدام کردند. بهار بود یا زمستان نمی دانم . به هر حال یک وقتی مرا اعدام کردند. گناهم رفاقت با تمساحی استثنائی بود . تمساحی آفریقایی که گریه نمی کرد. فرمانده سعی کرد اخم کند ولی باور کنید آدم خوشرویی بود. طوری فریاد کشید : آتش! که من به دل نگرفتم ... داستان "اعدام" نویسنده : حسن تهرانی خوانش : سارا آراسته