عاشق چشم بسته




داستان شب show

Summary: نشستم روی یه نیمکت خالی همون اول پارک. هوا نه سرد بود و نه گرم. لکه های بزرگ ابر توی آسمون، با وزش باد دائم فضا رو تاریک و روشن می کردند و فضای فضایی و ناب و به قول خودمون دو نفره . ساعت چند دقیقه ای از 5 می گذشت اما هنوز نیومده بود. شاخه گل رز بلندی که دستم بود رو گذاشتم روی نیمکت و دست کردم توی جیبم و شکلاتی که براش خریده بودم را آروم لمس کردم.اولین بار بود از نزدیک می دیدمش... داستان "عاشق چشم بسته" نویسنده و خوانش : محمد واعظی